یک نفس از روح خودای جان در جانم بدم
یک گل بوسه ز لبهایت به لبهایم بزن
یک دم از آن خاطرات کام فراموشی بگیر
از برای عشق این لحظه به کف،بر دف بزن
از صدای ساز من،این شهر رقصان گشته است
و نوای شور مردم غم به زندان بسته است
مردمان هم در بر عشق و جنون افتاده اند
از برای مردمم،ای جان صنم بر دف بزن
شاهدان گویند کاین شهر از حسادت خسته است
راه خود را بر دروغ و نفرت وغم بسته است
شهر من خنجر ندارد تا زند کس پشت کس
ای رفیقم این رفاقت را ببین،بر دف بزن
صدقه ندهد کس برای ملک و املاک بهشت
برندارد این قلم،قاضی برای سرنوشت
نان شب،کس را دگر محتاج و بیچاره ندید
ای صنم از بی نیازان گشته ایم بردف بزن
ارزوهایم نگفتم،ارزو ناگفتنیست
دست کم آنرا کشیدم،آرزویم دیدنیست
چون جوانم،آرزوها بر جوانان عیب نیست
از برای آرزوی یک جوان بر دف بزن
بازدید : 688
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 0:38